آسمان سوراخ سوراخ بود | ... |
آسمان سوراخ سوراخ بود
کودک چند ماهه زیبا،نگاه کنجکاوش را به بالای دیوار خانه، آنجا که کلاغی بال وپر می زد، دوخته بود.
آخرین پرتو خورشید از بام خانه پر می کشید که ستاره به یاد نمازش افتاد.
ستاره، شتابان کودک عزیزش را روی فرشی که نشسته بود، خوابانید وبه لب حوض آب نزدیک شد، در کنار حوض ، دستبند طلایش را گشود تا وضو بگرید، اما از قار قار کلاغ که نزدیکتر آمده بود، نگران شد… ممکن بود تا نمازش تمام شود کلاغ به جگر گوشه اش آسیب بزند.
ستاره با دستپاچگی غربالی را بر روی کودکش نهاد و با خاطری آسوده به نماز ایستاد. بعد از نماز ستاره به دنبال دستبندش به لب حوض رفت ولی نیافت.
سه سال از گمشدن دستبند ستاره می گذشت. باز هم کلاغی بر بام بانگ می کرد و باز ستاره به یاد دستبند گمشده اش افتاد.زیر لب تکرار کرد حیف شد:
- «حیف شد یادگار مادرم بود…»
- کودک کنجکاو پرسید:
[پنجشنبه 1392-09-14] [ 09:38:00 ب.ظ ]
|