شب آخر بود،دیگه باید کوله بار سفر را
می بستم،روی تخت خوابی که آرام بخش خستگی هایم بود
دراز کشیدم.ساعتی که رو برویم بود تیک تاک می کرد
وسکوت اتاقم را می شکست دیگر آزارم نمی داد.امروز همه چیز دست به دست هم داده بودند
تا حال وهوای مرا عوض کنند.به همه چیز اتاقم خیره شدم ودر ذهنم مجسم کردم .انگار می خواستم
منصرف شوم!چه روزهای خوبی توی این چها دیواری داشتم، بیشتر اوقات
مخفی گاهم بود.از فردا ،اتاق من خالی از من وحرفهایم خواهی بود، ودیگر صدای مادرم را
که مرا صدا می زند؛نمی شنوی.ناخود آگاه قطره ی گرمی از چشمانم سر خورد
وروی دستم افتاد. من چم شده بود؟من همون دختری بودم که با اصرا ر
خودم می خواستم برم اونجا! حالا چرا دو دل شدم!چه صدایی شنیدم!یه لحظه
ترسیدم،همه خوابیده بودند!صدا ی کی بود؟ دیدم صدا از قطره اشک است.گفت دختر خوب
میری که سربازی کنی ؟مگر تو آرزو نداشتی،
کاش پسر بودی و سربازامام زمانت می شدی؟ امام زمان هم سرباز پسر می خواد
هم سرباز دختر. یاد آروهام افتاد م… وحالم خوب شد، وبهترین شبی شد که به خواب رفتم.
معصومه حاجی زاده
موضوعات: داستان, خاطرات
لینک ثابت